"رمان
دوستی"
ای که دایم میزنی لاف از
بیان دوستی من بتو هرگز نمی بینم نشان دوستی
کی بود حاجت به
اظهار زبانی پیش تو باشد اشک و آهم هر یک
ترجمان دوستی
نیست آزمایش دگر لازم ترا داده
ام چون بار ها من امتحان
دوستی
خرمن عمرم بسوخت و داد خاکستر به باد یا رب افتد آتشی در
جسم و جان
دوستی
خوش بود گر کینه توزی را نهد یکسو بشر زندگانی سر نماید در جهان
دوستی
دشمنی و جنگ آرد فقر و بد بختی به بار صلح و خوشبختی و امن است ارمغان
دوستی
مینماید صید دلهای خلایق
بی گمان میزند هر کس که تیری از
کمان
دوستی
نیست مردم را بجز از کینه و نیرنگ کار آمده گویا به سر اکنون زمان دوستی
اینقدر بی مهر و لطفی تا به کی بر عاشقان ماه من دوستی بیاموز از رمان
دوستی
راست
می آید بدون هیچ
تردیدی اگر
هر چه میگویم «حمیما»
من به شان دوستی
کابل – افغانستان
16/07/1345
خورشیدی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر